کد مطلب:314139 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:182

گره گشا (لحظه های بی نهایت عشق)
خانم سارا امیری می نویسد:

شوهرم با قاطعیت گفته بود: نه! می برمش خانه، حالا كه هیچ امیدی به زنده ماندنش نیست پس بهتره توی خونه بمیره، دلم می خواهد لحظه های آخر عمرش رو توی همون اتاقی بگذرونه كه حسرت داشت اتاق بچه مان باشه.

كادر بیمارستان هم وقتی دیده بودند شوهرم به هیچ وجه نمی پذیرد كه من در بیمارستان بمانم علی رغم میل باطنی شان مرخصم كرده بودند و من را با حال اغماء به خانه مان آورده بودند.

خودم هیچ چیزی از آن روزهایی كه قرار بوده بمیرم و حتی خوشبین ترین آدمها هم



[ صفحه 559]



یك سر سوزن به زنده بودنم امید نداشته اند، در خاطرم نیست. اما شوهرم، مادرم و تمامی آنهایی كه به انتظار مرگم نشسته بودند می گویند كه مردنم حتمی بوده است.

خانواده ی ما در زمره ی یكی از خانواده های مذهبی شهر قم هستند اما نمی دانم چرا هیچ كدام به اندیشه شان خطور نكرده كه دست به دامان اهل بیت علیهم السلام بشوند و بروند به سراغ آن خاندان باكرامت.

تا اینكه آن اتفاق به وقوع می پیوندد. پدربزرگ مرحومم در بیت آیت الله... مشغول به خدمت بوده است. یكی از روزها حضرت آیت الله... می بیند كه پدربزرگم غمگین است، علت را می پرسد و پدربزرگم تمام حرفهای دلش را می گوید:

- نوه ام، اولین فرزند دخترم، می خواست بچه دار بشود، همه ی خانواده خوشحال بودند كه دختر نوه دار می شود، روز موعود كه فرامی رسد قابله به خانه شان می آید و نوه ام فرزندش را به دنیا می آورد اما... بچه می میرد و مادر بچه - نوه ام - نیز رو به قبله است. دكترها جوابش كرده اند. شوهرش هم كه دل نداشته مردن زنش را در بیمارستان ببیند او را به خانه آورده و حالا ما به انتظار مردن او نشسته ایم.

پدربزرگم حرفهایش را در حضور آیت الله... با گریه تمام می كند. آیت الله... كه پدربزرگم را به خوبی می شناخته آن روز درس را تعطیل می كند و خطاب به طلبه های حاضر كلاس می گوید:

- امروز درس تعطیل است، همگی متوسل بشوید به ائمه، بلكه شفای نوه ی این پیرمرد را بگیریم.

طلبه ها سخنان آیت الله... را گوش جان می شنوند و توسل می جویند. خبر این كار را پدربزرگم به خانه می آورد، نور امیدی در دل خانواده می درخشد. همه ی اهل خانه نیز متوسل می شوند، پدرم مصمم می شود كه یك گوسفند نذر كند و به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام متوسل شود. همه، چشم امید به خاندان باكرامت اهل بیت علیهم السلام داشته اند.

حال من آن قدر وخیم می شود كه عده ای بر مردنم صحه می گذارند و مرا مرده تلقی می كنند. خانه مان مملو از شیون می شود، مادرم در فراق من كه فرزند اولش



[ صفحه 560]



بوده ام و هفده سال بیشتر سن نداشته ام بی تابی می كند. گرد عزا از آسمان خانه مان می بارد اما...

اگر سائلی با هزار امید و آرزو به سراغ صاحبخانه ای برود كه شهره ی وفاداری و شجاعت است مگر دست خالی برمی گردد؟

نه! آن صاحبخانه خیلی باوفا است، مگر آن زن نامسلمان - كه شما حكایتش را در مجله ی خودتان نوشتید (قدر اشك هایتان را بدانید) به همان مظهر وفاداری و دلاوری متوسل نشد؟ مگر مرادش را نگرفت؟ مگر من كه یك مسلمان و ریزه خوار درگاه ائمه ی اطهار علیهم السلام هستم، به اندازه ی آن زن نامسلمان، نزد ائمه علیهم السلام آبرو نداشتم؟ مگر می توان به این خاندان كه بر دشمن نیز رأفت و مهربانی نشان می دهند امید نیست؟

نه! اگر كسی دست به دامان این خاندان نشود از كم سعادتی او است، ماییم و این خاندان بزرگوار، ماییم و علی علیه السلام كه مظلوم بود و دردهایش را درون چاه زمزمه می كرد، ماییم و حضرت فاطمه سلام الله علیها، ماییم و امام حسن علیه السلام، ماییم و سالار شهیدان امام حسین علیه السلام كه حماسه ی كربلایش سند آزادگی مان شده است، ماییم و... ماییم و آن علمدار بی دست كه مشك آب را، حتی به دندان گرفت كه كودكانی را سیراب كند.

باور كنید دلم نمی آید حكایت زندگی ام را كه با آن علمدار بی دست گره خورده است برایتان بگویم. می دانید؟! هر گاه به یاد آن لحظه های عارفانه می افتم - مثل حالا - تمام تنم می لرزد و شور و شعفی به دلم می نشیند، روحم صیقل می خورد، از قید و بند زمانه رها می شوم، دلم می خواهد آن لحظه ها را همواره مزمزه كنم. آخر، آن لحظه ها كه از جنس این دنیا نبودند، آن لحظه ها آسمانی بودند و مرا شفا دادند، آن لحظه ها، نهایت عشق بود و نهایت صفا.

مادرم بالای بسترم نشسته بوده و گریه می كرده، پدرم زار و نزار نگاهی امیدوارانه به آسمان داشته، طلبه های درس آیةالله... درسشان را تعطیل كرده و به خاطر من متوسل شده بودند، پدربزرگم گوسفندی را نذر كرده كه شفای مرا از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بگیرد و در همان حال...



[ صفحه 561]



مادرم به یك باره می بیند كه من توی بسترم تكان می خورم، متحیر می شود، (زهرا) یی كه همه منتظر مرگش بوده اند و مثل مرده ها توی بستر افتاده بوده تكان می خورد و مادر را تعجب می كند. مادر می نشیند به تماشا و غرق در حالاتم می شود، حالاتی كه...

... من بودم و یك صحرای خشك، كران تا كران صحرا هیچ خبری نبود، اما احساس می كردم آن صحرا حس و حالی دیگر دارد، غرق در حیرانی و سرگردانی آن صحرا بودم كه نسیمی خوشبوی به مشامم رسید، خواستم به سویی بنگرم كه نسیم آمده بود اما عطر آن نسیم همه جا را گرفته بود و من در میان آن غوطه می خوردم. به یكباره حس كردم نسیم از مقابلم می آید، به روبه رویم خیره شدم، هاله ای از نور به چشمم آمد، نور انگار نزدیك و نزدیكتر می شد، نور به جلوی قامتم رسید، خوابیده بودم كف صحرا، از سوی نور صدایی به گوشم رسید:

(چرا خوابیده ای)

ناله كردم:

(بیمارم)

همان صدا با مهربانی و آرامش پرسید:

(بیماری ات چیست؟)

پاسخ دادم:

(بچه ام به دنیا آمد و مرد، دكترها جوابم كرده اند، دست به دامان ائمه شده ایم).

نوایی مملو از عشق و مهربانی به اندیشه ام نشست:

(بلند شو، خوب شدی) نالیدم و گفتم:

(نه! توانایی ندارم بلند شوم) همان ندای مهربان بار دیگر دلم را نوازش داد و گفت:

(تو خوب شدی، بلند شو) باز هم نالیدم اما این بار شنیدم:

(مگر از ما شفا نخواسته اید؟)

حس و حالی عجیب یافته بودم. دلم مملو از امیدواری بود، تا آنجایی كه در یاد داشتم گاه و بیگاه كه چشم می گشودم می فهمیدم كه میان مرگ و زندگی دست و پا می زنم



[ صفحه 562]



اما حال به خوبی می فهمیدم كه در عالمی دیگر سیر می كنم و حالتی معمولی گریبانگیرم نیست.

با التماس و گریان گفتم:

(می خواهم بلند بشوم اما...)

قامت رعنای آن (آقا) را دیدم و گفتم:

(شما كمك كنید و دست مرا بگیرید كه بلند شوم).

آن آقا آمدند جلوتر، رخساره ی مهربان و نورانی شان را دیدم و دلم امید گرفت. منتظر بودم كه ایشان دستشان را به سوی من بگیرند و مرا از زمین بلند كنند، نگاهشان كردم، نگاهم مات و نیمه مات بود، (آقا) را می دیدم و نمی دیدم كه به یك باره شنیدم:

(دخترم، من دست در بدن ندارم كه تو را از زمین بلند كنم).

و سپس نگاهم به بدن بی دست آن (آقا) افتاد و...

مادرم داشت ضجه می زد، پرسیدم:

- مادرم! آن آقا كو؟

مادرم گریان و نالان گفت:

- كدام آقا؟

در حالی كه چشمم به دنبال یافتن آن آقا بود گفتم:

- همان (آقا) یی كه بدنش بی دست بود...

من بودم و آغوش مادر و های های گریه مان. جای همه ی شما خالی، من لحظه های بی نهایت عشق را حس كردم.

سلامتی ام را به دست آوردم و بعد از آن خداوند فرزندانی به من عطا كرد كه هر كدام از آن دیگری برازنده تر شدند، یكی از فرزندانم دانشجوی پزشكی است و دیگران هم تحصیلات عالیه را طی می كنند. شما هم اگر حس و حالی به دست آورده اید و دلتان كربلایی شده است مرا دعا كنید.

التماس دعا [1] .



[ صفحه 563]




[1] مجله ي دختران و پسران، ماهنامه ي فرهنگي، اجتماعي ويژه جوانان، سال دوم، شماره ي دوازدهم، آبان ماه 1377 ش، ص 11 - 10.